► o▌  توسل به  امام رضا علیه السلام▌ o ◄
► o▌  توسل به  امام رضا علیه السلام▌ o ◄

► o▌ توسل به امام رضا علیه السلام▌ o ◄

وب مذهبی

یاقوت احمر 2

که شریک حاج سید مصطفئ خدایی اصفهانیه نیستی؟ - بله درُسته. - همین چند ماه پیش، حاج سید مصطفی، اینجا پیش من بود. من هم دویست تومن به او بدهکارم. حالا هم که اگه خدا قبول کنه، عازم زیارت خانه اش هستم. خواستم پیش از سفرِ مکّه، همه ی بدهکاریهامو تسویه کرده باشم. خوب شد که امروز شما رو اینجا دیدم. اگه زحمت نیست این پول رو برسونین به حاج سید مصطفی. بعدش هم یک دسته اسکناس بیست تومانی تا نخورده ی نو گذاشت روی شیشه ی پیشخوان. اسکناس‌ها را که شمردم دَه تا بودند. چند قدمی که رفتم برگشتم و پرسیدم: - می‌بخشید آقا سید. من الان به این پول‌ها احتیاج دارم، اجازه دارم در اونها تصرّف کنم، بعداً توی اصفهان دویست تومان به دایی ام تحویل بدم؟ وقتی با لبخند جواب داد: - شما صاحب اختیارید … از خوشحالی توی پوستم نمی‌گنجیدم. دو شب دیگر هم در مسافرخانه ماندم. بعد هم اجاره ی پنج شب مسافرخانه را پرداختم و یک بلیط اتوبوس دوازده تومانی هم گرفتم و برگشتم به اصفهان.
[صفحه 123]
وقتی دویست تومان را گذاشتم جلوی دایی ام، با تعجّب پرسید: - این دیگه چی چی است پسر؟! وقتی داستان پیرمرد تسبیح فروش داخل بازارچه ی بستِ طبرسی مشهد را برایش تعریف کردم، رفت توی فکر وگفت: - نخیر! من یه همچی آدمی رو نمی‌شناسم. از کسی هم تو مشهد پولی طلب ندارم. اصلاً چهار پنچ ساله که من به مشهد نرفته ام! حتماً اون پیرمرد تو رو با کس دیگه ای اشتباه گرفته. باید هر طوری شده این پول رو بِهِش برگردونی. وقتی به محضر آیه اللّه ارباب رسیدم و قصّه را برایش تعریف کردم، او هم همان حرفی را گفت که دایی ام گفته بود. چند ماه بعد که به همراه مادرم مشرّف شدم به مشهد، پیش از آن که امام رضا علیه السّلام را زیارت کنم، رفتم توی همان بازارچه تا پول پیرمرد تسبیح فروش را به خودش برگردانم، ولی هر چه گشتم پیدایش نکردم. از کاسب‌ها و مغازه دارهای اطراف، سراغش را گرفتم، ولی جواب همه این بود: - ما الان چندین و چند ساله که اینجا کاسبی می‌کنیم، ولی
[صفحه 124]
هیچوقت نه یه همچین مغازه ای اینجا دیده ایم و نه یک همچین پیرمرد تسبیح فروشی! وقتی آیه اللّه ارباب، گزارش مرا شنید، برق شادی از چشمانش جهید و در صفحه ی آینه ی دل من منعکس گشت. از جایش بلند شد، جلو آمد، با دو دست، سرِ مرا گرفت و گل بوسه ای بر پیشانی ام کاشت و گفت: «خوشا به سعادتت حسن! این پول رو امام رضا علیه السّلام برای تو فرستاده و برای تو طیّب و طاهره. در عین حال من اونو برای تو دست گردون می‌کنم تا خیالت راحتِ راحت باشه. حالا می‌تونی با این سرمایه ی مبارک، کسب و کار مستقلّی برای خودت راه بیندازی. انشاءاللّه که برکت خواهدکرد.» صلاتِ ظهر بود که پای درخت جلوی مغازه ای که اجاره کرده بودم، با آستین های بالا زده نشسته بودم و داشتم دست هایم را
[صفحه 125]
می‌شستم تا وضو بگیرم.آفتابه ی مسی در دست شاگردم بود و داشت اَب می‌ریخت روی دست هام. یکدفعه ای سایه ای افتاد روی سرم و ایستاد. سرم را که بالا آوردم پیره زنی خمیده را دیدم که چین و چروک های توی صورتش از عمری طولانی و پُر از درد و رنج حکایت داشت. در نگاهش مهربانی و محبّت موج می‌زد. وقتی نگاهم در نگاهش گِرِه خورد گفت: - درد و بلای تو بخوره تویِ سرِ دو تا پسر من که نجسی [20] می‌خورن و نماز هم نمی‌خونن. نه نه جون! دست نماز تو [21] که گرفتی چند تا نگین قدیمی دارم که از مادر بزرگم رسیده به مادرم و از اون هم رسیده به من. دوست ندارم بیفته دست این پسرای بی سر و پا و برن با پولش نجسی بخورن و قمار بزنن. ببین اگه به دردت می‌خوره ازَم وَرِشون دار و پولِشونو بِهِم بده. وقتی گِرِهِ گوشه ی چهار قدش [22] را باز کرد و نگین‌ها را ریخت روی ترازو، سه تا نگین بیشتر نبود، یک فیروزه و یک عقیق و یک نگین درشت قرمز دیگر که من آن را نمی‌شناختم. با خود گفتم؛ «لابد این هم یک جور عقیق است دیگر. می‌توانم آن را هم به قیمت عقیق از او بخرم. حالا اگر کمتر هم می‌ارزید اشکالی ندارد، جای دوری
[صفحه 126]
نمی‌رود.» رو کردم به پیره زن و گفتم: - ببین نه نه! من این نگین بزرگه رو نمی‌شناسم ولی حاضرم اونو هم به قیمت عقیق ازَت بخرم. جمعاً می‌شه شونزده تومن. چی می‌گی؟ وقتی شانزده تومان را گرفت، کُلّی دعایم کرد و رفت. هنوز پیرزن از پیچِ کوچه نپیچیده بود که سر و کلّه ی آقای هیمی پیدا شد. او یک تاجر معروف جواهرات و مردی یهودی بود که در خیابانِ چهار باغ مغازه داشت و اجناس ما را می‌خرید. چشمش که به نگین‌ها افتاد یکراست رفت سراغ نگین درشت قرمز. آن را برداشت و با دقّت و وسواس شروع کرد به بررسی اطراف و جوانبش! محوِ تماشای آن شد و بی آن که چشمش را از آن برگیرد به من گفت: - پسر! تو رو چی به این جور جواهرا؟! تو هنوز اوّلِ کارته، بهتره که از این معامله های بزرگ نکنی، خطرناکه ها. با شنیدن این حرف ها، شستم خبر دار شد که انگار یک خبرهایی هست. خودم را جمع و جور کردم و گفتم: - مالِ خودم که نیست،اَمونتیه. - حالا من می‌تونم اینو امشب ببرم خونه و فردا پس بیارم؟ - گفتم که،اَمونتیه. - حاضرم یک برگ چک صد هزار تومنی پیشت گرو بذارم. با شنیدن رقم صد هزار تومانی، هوش از سرم رفت و بیشتر حواسم را جمع کردم و قاطعانه تر جواب دادم: - خیلی متأسّفم.اَمونتیه، اجازه ندارم.
[صفحه 127]
همین که آقای هیمی پایش را از مغازه گذاشت بیرون، نگین‌ها را محکم بستم توی یک دستمال و گذاشتم توی جیب کتم و پریدم روی دوچرخه هرکولسم و به سرعت خودم را رساندم به درب منزل استاد قدیمی ام حاج محمّد صادق زرگر. وقتی حاج محمّد صادق، استکان چایی را گذاشت جلو ام، با لبخند پرسید: - چته حسن؟! خیلی هوْل بَرِت داشته، چطور شد این موقعِ روز یاد ما کردی؟! به جای آن که جوابش را بدهم دستمال را از جیبم درآوردم، گره اش را باز کردم و گذاشتم مقابلش. یکراست رفت سراغ نگین درشت قرمز رنگ و گفت: - یاقوت! یاقوت نابِ سی و دو تراش! پسر این دست تو چیکار می‌کنه؟! وقتی ماجرا را برایش تعریف کردم گفت: - من خودم حاضرم اینو به شصت هزار تومن از تو بخرم. نقدِ نقد! سرم را انداختم پایین و حسابی رفتم توی فکر. همانطور که به استکان چایی سرد شده خیره شده بودم جواب دادم: - اگه اون پیرزن می‌دونست که این نگین اینهمه ارزش داره هرگز حاضر نمی‌شد اینجوری مفت بدهدش به من. من باید او رو پیدا کنم و نگین‌ها رو بِهِش برگردونم … این را گفتم و دستمال نگین‌ها را گِرِه زدم و گذاشتم توی جیبم و از
[صفحه 128]
منزل حاج محمّد صادق زرگر خارج شدم. مدّت‌ها کارم شده بود گشتن به دنبال آن پیرزن. هر چه بیشتر می‌گشتم کمتر پیدایش می‌کردم. قبل از این ماجرا هر روز او را می‌دیدم که از جلوی مغازه ام رد می‌شد امّا از آن روز به بعد، انگار یک قطره آب شده بود و رفته بود توی زمین! بالاخره برای سوّمین بار به زیارت آقا امام رضا علیه السّلام مشرّف شدم. از مشهد که برگشتم، هنوز ساک مسافرت توی دستم بود که دیدم بر سر در یکی از خانه های قدیمیِ محلّ، پارچه ی سیاهی زده اند و آدم های سیاه پوش زیادی به آن خانه رفت و آمد می‌کنند. پرسیدم اینجا چه خبر شده است؟ گفتند: - یه پیرزن مؤمن و مهربون که اینجا زندگی می‌کرده مرده. خدا رحمتش کنه، خودش زن خیلی خوبی بود ولی دو تا پسراش خیلی بی دین و هرزه ان. نمی‌دونی از دست اونا چی می‌کشید. بالاخره مُرد و از دست پسراش راحت شد … بالاخره گمشده ام را پیدا کردم ولی انگار کمی دیر شده بود. وقتی آیه اللّه ارباب ماجرا را شنید فرمود: - لطف خدا هم شامل حال اون پیرزن شده و هم شامل حال تو. بگو ببینم داماد شده ای یا نه؟ - نه آقا! تا حالا که امکاناتش فراهم نبوده. - خب، حالا می‌تونی اون یاقوت رو بفروشی و با پولش هم بساط عروسی رو راه بندازی و هم سرمایه ی کارت را تکمیل کنی. بدون شکّ
[صفحه 129]
روح اون پیرزن هم از این بابت شاد می‌شه. پول اون یاقوت می‌تونه ردّ مظالمی هم برای اون مرحومه باشه. چندی بعد، از برکت امام رضا علیه السّلام، هم زن داشتم و هم مغازه ی ملکی و هم سرمایه ای کلان!
[صفحه 131]